مدتها گذشت و بخت نصر به سرزمین بیت المقدس حاکم شد. پروردگار کسی را به نزد ارمیا داخل چاه فرستاد. ارمیا با دیدن فرستاده پروردگار حمد خدا را به جای آورد.
شبی بخت نصر در خواب دید که سرش از آهن و پاهایش از مس شده است. منجمّین از تعبیر خوابش درمانده شدند و او دستور داد تا همگی را گردن بزنند. پس کسی از درباریان گفت؛ که ارمیا می تواند تعبیر کند. او درون چاه زنده است. به دستور بخت نصر او را به کاخ آوردند. ارمیا با شنیدن خواب او گفت؛ سه روز بعد مردی از اهالی فارس تو را می کشد و پادشاهی تو به پایان خواهد رسید. بخت نصر او را نزد خود نگه داشت که اگر چنین شد او را گردن بزنند. بخت نصر در همه جا مأمور گذاشت. از ترس دستور داد هر جنبنده ای که به شهر نزدیک می شود را گردن بزنند.
بخت نصر فرزندی نداشت. تنها پسرکی را از نژاد فارس نزد خود نگه می داشت. آن کودک همانی بود که کمک کرد تا پادشاهی از فارس که به آیین خداپرستی آشنا بود به کاخ حمله کند و در روز موعود که ارمیا گفته بود به زندگی آن خونخوار پایان داد و سپس اسیران را آزاد کرد.
با کشته شدن بخت نصر آرامش مجدد به بنی اسرائیل حاکم گشت. پادشاه بابل علاقه فراوانی به ارمیا داشت. روزی به او گفت؛ دوست داشتم فرزندی مانند تو داشته باشم. چرا که تو نزد من بسیار عزیز می باشی. ارمیا به او گفت؛ هنگام مجامعت با همسرت به فکر
[345]
من باش، تا خداوند کودکی مانند من به تو عطا کند. مدتی بعد پادشاه صاحب فرزندی شد که شبیه ترین مخلوقات به ارمیای پیامبر بود